محمد امينمحمد امين، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
الينالين، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

محمدامین و الين عزيزم

سه شنبه مورخ 30/8/91

ديروز با بابا عليرضا رفتي آرايشگاه. گويا توي آرايشگاه کلي گريه کردي وقتي اومدي کلي خوشکل شده بودي. ديروز قبل از اينکه بري توي آرايشگاه بردمت دسشويي و بعدم پوشکت کردم. چون با خودم فکر کردم که ممکنه هنگام گريه کردن يه وقت از دستت در بره و جيش کني ولي بعد از اينکه اومدي گفتي ماماني جيش. سريع بردمت دستشويي و جيشت رو کردي و توي پوشکت اصلاً جيش نکرده بودي.الهي قربونت بشم . بعدش هم عمه مرضيه اومد و با عمه کلي بازي کردي و شام و بعدم خوابيدي و تا امروز صبح که من اومدم سر کارو کلي هم سرم درد مي کنه و اصلاً هم حال و حوصله کار کردن ندارم و شما پسر گلم با  بابايي رفتي خونه مامان نسرين و ساعت 9:30 هم که بهت زنگ زدم داشتي خاله شادونه رو مي ديدي. بعدم...
30 آبان 1391

روز چهارشنبه مورخ 91/08/24

ديروز که از سرکار اومديم خونه مامان مريم ديديم شما داري بازي مي کني، اوضاع و احوالت رو از ماماني پرسيدم . گفت : گل پسرت 2 بار گل کاشته. با وجود اينکه تندتند مي برمش دستشويي ولي..... ازت پرسيدم مي آيي برم . گفتي : نچ . من و بابايي هم گقتيم اينجا بمون ما رفتيم . و شما هم بدو بدو دنبالمون اومدي. بارون مي اومد و شما دستت رو از شيشه ماشين مي آوردي و ذوق مي کردي . اومديم خونه و شروع شيطنتهات و ريختن اسباب بازها و .... ميعاد هم اومد بالا و با هم بازي کردين.  آخ آخ آخ  ديشب بلايي به سر من در آوردي که اگه بعدا بزرگ بشي و بخوني کلي مي خندي . ماجرا از اين قرار بور که ساعت 3:30 شب بردمت سرپات بگيرم . اتقاقاً برخلاف هميشه...
24 آبان 1391

سلام خوش اخلاق ماماني

سب شنبه به عروسي پسر خاله بابايي رفتيم البته چون سرما خورده بودي شب حنابندان نبردمت و شما رو خونه مامان نسرين گذاشتم. شب عروسي اومدي . خيلي خوشحال بودي . ورجه وورجه مي کردي و نمي ذاشتي بغلت کنم و اين خطر ناک بود چون مي رفتي بين رقصنده ها و به تو مي خوردنند و تو تپ تپ مي خوردي زمين ولي مي خنديدي و گريه نمي کردي تازه آخرشب اکتيوتر شده بودي هيچکي جلودارت نبود انگار اکس زده بودي يه جا بند نبودي ولي ديگه ساعت12/30بريدي گفتي لالا وشصتت رو توي دهنت کردي چشمات روبستي هرچي قلت داديم گفتيم پاشو ناناي گوش ندادي خوابيدي. ...
14 آبان 1391

عشق ماماني

سلام تو تا حرکت جالب کردي   ديشب سرما خورده بودي و نيمه شب توي خواب کلنجار مي رفتي و اونقدر اذيت بودي که يک لحظه نمي تونستي بخوابي تا اينکه من تو رو بغلم گرفتم و يکم شير خوردي بعد آخرش که تموم شد توي خواب گفتي   نم نم به به به يه بار هم توي پارکينگ بوديم و منم سرگرم تعريف و شما داد مي زدي ماماني لو لو و من توجهي نمي کردم و دوباره داد زدي ماماماااااااااااااااااااااانيييييييييي لولووووووووووووووو. منم گفتم لو لو نداريم . اگه لولو مي بيني بدار بيا اينجا. با دستت کرم خاکي زنده رو اوردي و انداختي توي کاميونت  و گقتي لولو . کلي بهت خنديديم و بعدم رفتم دستت رو شستم . ...
11 آبان 1391

يه روز پر از شيطنت

سلام سلام  سلام يه خبر: خاله زهرا از کربلا اومد صبح ساعت 6 رسيد و همگي رفتيم پيشواز و بعدم صبحانه و شروع اذيت هاي قند عسلم و پسر خالت (امير حسين) ساعتهاي 10 بود که شما خوابت مي اومد و بهانه مي گرفتي و با امير حسين نمي ساختي و سر اسباب بازي با هم دعواتون مي شد.و شما مي کردي به خونه مامان نسرين رفتيم و اونجا خوابيدي تا ساعت 2 (مرخصي گرفته بودم که کمک خاله زهرا کنم ولي چه کمکي!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) بعدم رفتيم با هم ناهارخورديم و بعد امير حسين خواب بود و شما داشتي اذيت مي کردي که من اوردمت خونه و حمام بردمت آبازي کردي و بعد دوباره خونه خاله زهرا رفتيم. همه بودند و کلي مهمون داشت ديشب 5 بچه شيطون اونجا بود که ش...
9 آبان 1391

عزيز دلم

سلام  ديروز شنبه با هم تو ي خونه بوديم . از صبح که باز بودي و پوشکت نکردم، تا شب باز بودي .جندين بار دستشويي بردمت ولي جيش نکردي.بايد حواسم بهت جمع مي کردم البته يکم سرش رو خيس مي کردي ولي تا بهت مي گفتم خودت رو نگه دار و سريع به دستشويي مي بردم و اونجا جيش مي کردي  و بعدم خودت مي گفتي دس دس .کلي ذوق مي کردي .البته بک بار هم توي خونه جيش کردي . ولي اشکالي نداره عمرم. همش مي خوام ازت عکس بگيرم ولي نمي ذاري . يه وقت شکايت نکني که عکسام کم شدهااااااااا تازه وقتي کاري مي خواي انجام بدي که نمي توني مي گي : مامانييييييييي بدوووووووووووو  بدووووووو  شرين زبون شدي . تقربيا همه کلمات رو مي گي ولي جمله نمي توني بگي. ...
7 آبان 1391

شيطونکم

مامان جون تقريبا روي منو کم کردي اين چند روزه سعي کردم شما رو از شصت مکيدن بگيرم به هر طريقي که فکرش به سرم رسيد انجام دادم ولي انگاري شما سمج تري اول روي شصتت تلخک زدم ولي با هر بار مکيدن مزه اش از بين مي رفت و اثري نداشت. بعدش لاک تلخ گرفتم و به دستت زدم - خدايش خيليل خيلي تلخ بود .براي بار اول هم از شدت تلخيش حالت بهم خورد ولي دفعه هاي بعدي خودت مي آمدي و به من مي گفتي لا لا(لاک) برات مي زدم و 2 دقيقه بعد دوباره شصتت توي دهنت بود .گويا دهنت به اين مزه تلخ عادت کرده بود. چسب زدم سريع بازش مي کردي از لولو ترسوندمت و گفتم اگه شصتت رو بخوري لولو مي اد و شصتت رو مي خوره ولي انگار که نه انگار تقربياً ديگه نااميد شدم ولي نمي شه ...
1 آبان 1391

للام

سلام به گل پسرم اين چند روزه اتفاقات زيادي افتاده که نمي دونم کدومشو برات بنويسم. مهمترين اين اتفاقات سفر خاله زهرا به کربلاست. امروز هم مامان نسرين براش مي خواد آش پشت پايي درست کنه .آخ جون آش شب ها کلي باهم بازي مي کنيم. اين روزها هوا خيلي سرد شده . با اينکه بخاري روشنه بازم سردمنه. آخه من خيلي سرماييم- پتو مي آرم و تو تا ميبيني که من توي پتو هستم ميدوي و مي گي سده.سده(سرد)و مي آي توي پتو و تا مي خواد گرممون بشه تو فرار مي کني. و کلا آدمو پشيمون مي کني که بره زير پتو.چون يا مي ري بيرون و 3 ثانيه بعد مياي تو. و کلي مي خندي.  ديروز عصر با هم پياده روي رفتيم. اونقدر راه اومدي .توي راه تا گربه رو مي ديدي اگه به سمتت ...
1 آبان 1391
1